شب هیچگاه کامل نیست . همیشه در انتهای شب پنجره ایست رو به روشنی . و شب زنده داری که درکنار استکان چاییش منتظر دستی است تا آرام آرام از اعماق تیرگی ها به سمت پنجره بخزد ، بالا بیاد و دست در دستش بنهد
انسان گرسنه به دنیا می آید . چیزهایی را که میخواهد و به دست نمی اورد حریص ترو گرسنه ترش میکنند . مثل شادی .مثل ازادی . مثل آرامش.
شب دنیای عجیبست . برای یکی خوابیدن در آغوش دلبرانه معشوقی است از سر ذوق . برای پدری فقیر آغاز لحظه های شرمساری ورود به خانه .برای مادری ابتدای بیدار ماندن پابه پای جسم رنجور فرزندش . و برای من زخمی عمیق تر از انزوای خود در این چهار گوشه ی نمور
و بهار از راه رسید. با بارانی که گرد غصه زمین را شست و طراوتی دوباره به هوا داد. خنک هوایی که گویی آرام بوسه میزند برجان های خسته آدم های این شهرو این دیار. بهار از راه رسید . فصل نوشدن هایی از سر ذوق. شادی و طراوت این روزها را مدیون عبور از پاییز خون بار و زمستانی سخت هستیم که هنوز درجان مان ریشه دارد و هنوز هم گاهی چشم مان را اشکبار میکنم . بهار را کاش با تمام جان های عزیزی که از بین ما پرکشیدند جشن میگرفتیم . با همه آنها که آرزوهایی برای آینده و امیدهایی برای زندگی داشتند .
آخر نوشته غمناک شد . اما عیدتان مبارک باد عزیزان از بین ما رفته . عیدتان مبارک باد غنچه های پر پر از سر کین و نفرت یک مشت کفتارپیر . بریده باد دستی که جوانیتان را گرفت و از شما فقط خاطره ای دردناک در قلب مان به جای گذاشت . بریده باد